ازدواج
عباس میخواست ازدواج کنه و به مادرش گفت میخوام تا بری خواستگاری
مادرش گفت:خیر باشه
عباس گفت:میخوام قشنگ باشه و قدبلند
مادرش گفت:امروز میخوام برم عروسی و دخترا جمع میشن از همه جا
رای تو چیه اگه چادر بپوشی و بیایی بامون؟
و عروسو انتخاب کنی
عباس هم چادر پوشید و رفت یه دختره قشنگ و قد بلند را دید باحجاب که چیزی از اونم معلوم نبود.
عباس نمیتونست صبر کنه
یواش طرف اون رفت و گفت منم عباس .با من ازدواج میکنی
و دختر جواب داد:ساکت باش منم صادق پسر عموت
مادرش گفت:خیر باشه
عباس گفت:میخوام قشنگ باشه و قدبلند
مادرش گفت:امروز میخوام برم عروسی و دخترا جمع میشن از همه جا
رای تو چیه اگه چادر بپوشی و بیایی بامون؟
و عروسو انتخاب کنی
عباس هم چادر پوشید و رفت یه دختره قشنگ و قد بلند را دید باحجاب که چیزی از اونم معلوم نبود.
عباس نمیتونست صبر کنه
یواش طرف اون رفت و گفت منم عباس .با من ازدواج میکنی
و دختر جواب داد:ساکت باش منم صادق پسر عموت
[ بازدید : 337 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]